عاشقانه...
هــمــیـن کـه در خــاطــرم فـکـر مـیـکـنــم
گــاهی بــیـاد مـنـی ...
بـرای هــفـت پـشتــم کـافـیــست
اگــر نــه
مــا را چــه بــه آرزوهـــای بـــزرگ...
هــمــیـن کـه در خــاطــرم فـکـر مـیـکـنــم
گــاهی بــیـاد مـنـی ...
بـرای هــفـت پـشتــم کـافـیــست
اگــر نــه
مــا را چــه بــه آرزوهـــای بـــزرگ...
برای زن که نباید زیاد شعر نوشت ، باید برایش مدام شعر خواند .
مهم نیست که شعر مال او باشد یا نه ، زن دوست دارد معشوقش برایش شعر بخواند ...
و وقتی در شعر حرفی از بوسه می آید اورا ببوسد ،
وقتی حرفی از گیسو باشد... موهایش را نوازش کند
و اگر کار شعر به جدایی کشید ، محکم دست زن را بفشارد و بگوید : اما من که تورو تنها نمیزارم
با تمام غــــرور پسرانه ام مینویسم :
گاهی دلـــــم برای صدای دخترانه ات ،
"عزیزم" گفتـــــن هایت
تنگــــــ میشود ...!!!
در حیرتم چگونه ز دیدار ِ روی خویش
در روبه روی آیِــنه عاشق نمی شوی
گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم: من رفتم ؛ باهات قهرم ، دیگه تموم!
دیگه دوستت ندارم …..
وچقدر دلم میخواهد بشنوم: کجا بچه لوس !؟ غلط میکنی که میری …..
مگه دست خودته ؟ رفتن به این راحتی نیست !
اما …. نمیدانم چه حکمتیست که آدمی
همیشه اینجور وقتها میشنود : به جهنم … !!!
آرامشــی میخواهم
خلوتــی میخواهم
تــو باشی و من
در کنار هم
تو سُکوت کنــی و مَــن گوش کنم
و من آرام بگویم ترا دوست دارم و تو گوش کنی
و آرام بگوئی .. من هم
و شرمِ زیبائی را بر گونه ی تو ببینم …
همه ی آدما برای خودشون ی چیزِ یواشکی دارن
ی اتفاقِ یواشکی یا ی حسِ یواشکی
ی آدمِ یواشکی و شایدم ی عشقِ یواشکی
سلامتی هر چی یواشکی
دیدی که سخت نیست تنها بدون من…؟
و صبح می شوند،شبها بدون من …
این نبض زندگی بی وقفه می زند …
فرقی نمی کند با من یا بدون من …
دیروز اگرچه سخت،امروز هم گذشت …
طوری نمی شود فردا بدون من …
گاهی گرفته ام…..!
این جا بدون تو…..!
تو چی؟ چگونه ای؟
آنجا بدون من…؟
قامتم خم شده
دلــ ــــم گرفته …
حس عجیب تنهایی پاهایم را میلرزاند
خودت میدانی …
من به این نبودنت عادت ندارم
این دوست داشتن است
این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد
او درون دل من جای باز کرده است
کودکی بازی گوش
نازنینی با هوش
چشمهای مشکیپوستی مهتابی
گیسوانی چو شب بی مهتاب
که نسیم خوش او دلها برده ز کف
آری آری آری
دوستش میدارم
قهقه های قشنگش که همه مستانه
حاکی از سر درون خوش اوستدوستش میدارم
من که خود میدانم
او یقین سهم من است
از بهشت خاکی
آدم” باش ، “هوا”یم را داشته باش …
مگذار در این “هوا”ی بی کسی “………………………………………. “آدم” دگر شوم
معجزهها با باد رفتهاند …
و چشمانی که چشم مرا گرفت …
همیشه در حاشیهی آینه جا ماند …
و پشت پنجره چقدر نیامد …
آنکه قرار بود …
جغرافیای کوچک من بازوان توست …
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین من….